بخش چهارم: سالهای گشایش، تا هجرت
18. سفر نبی خدا (صلیاللهعلیهوآله) به طایف و عدم پذیرش رسالت اسلامی:
1) پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) به شهر طایف سفر کرد ولی مشرکان آنجا دعوت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را نپذیرفتند. اما داستان آن به شرح زیر میباشد:
رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) پی برد که آزار و اذیت قریش فزونی خواهد یافت و نقشه و تلاشهای آنان در جهت نابودی رسالت الهی هرگز متوقف نمیشود و در واقع با وفات ابوطالب پوشش امنیتی آن از بین رفته بود و این رسالت ناگزیر میبایست با جبههای وسیعتر رو برو شود. در آن هنگام که رسولاکرم(صلیاللهعلیهوآله) به تربیت انسانهای متعهد پرداخت، در زمینۀ ایجاد پایگاهی تلاش کرد: مرکزی که آثار و نشانههای نظم و امنیت در آن هویدا باشد و فرد بتواند ارتباط خود را با پروردگار و مردم عملی سازد و پس از آن به ایجاد جامعۀ متمدن اسلامی انسانی طبق دستورات الهی بپردازد، و برای این کار طائف را، که زیستگاه قبیلۀ ثقیف بزرگترین قبیلۀعرب پس از قریش بود، برگزید. آنگاه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به تنهایی یا به اتفاق زید بن حارثه، یا به همراه زید و علی، نزد چند تن از سران قبیلۀ ثقیف رفت، در کنارشان نشست و آنان را به خداشناسی دعوت کرد و مأموریتی را که برای انجام دادن آن بدان سرزمین آمده بود، بر آنها عرضه کرد و از آنان در اجرای دعوتش یاری خواست و تقاضا کرد از آزار و اذیت قومش، در مورد او، جلوگیری به عمل آورند، ولی آنان به خواستۀ حضرت اعتنایی نکردند و به او پاسخهایی مسخرهآمیز دادند. یکی از آن ها گفت: اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد، من پردۀ کعبه را پاره میکنم. دیگری گفت: به خدا سوگند! هرگز با تو سخن نخواهم گفت. اگر آن گونه که میگویی از ناحیۀ خدا فرستاده شدهای، بزرگتر از آن هستی که من به تو پاسخ دهم و اگر به خدا دروغ میبندی، سزاوار نیست با تو سخن بگویم. فردی دیگر اظهر داشت: آیا خدا ناتوان بود کسی غیر از تو را به پیامبری بفرستد؟!
بعد از این پاسخ دلسردکننده و تند، از آن جان که رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) دوست نداشت این خبر به قریش برسد که بر او گستاخ گردند، از آنان خواست ماجرایی را که میان وی و آن ها رخ داده، پوشیده نگاه دارند. سپس از نزدشان به پا خاست و رفت. اما سران ثقیف نه تنها به درخواست وی پاسخ مثبت ندادند، بلکه نابخردان و بردگان خود را وادار به آزردن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نمودند. آن ها حضرت را ناسزا گفته و بر سرش فریاد میزدند و به گونهای او را سنگباران کردند، که در مسیر رفتن روی سنگها گام مینهاد، تا این که مردم گرد او جمع شده و او را به باغ عتبه و شیبه پسران ربیعه که خود نیز در آن جا حضور داشتند، پناه دادند.
بدین ترتیب، اراذل و اوباش طائف پراکنده شدند و در اثر ضربات سنگ از پاهای مبارک حضرت خون جاری بود. وی به سایۀ درخت انگوری پناه برد و پروردگار خویش را چنین خواند:
خدایا! ضعف نیرو و ناتوانی خود و خواریام نزد مردم را به درگاهت عرضه میکنم. ای مهربانترین مهربانان، تو خدای ضعیفانی، تو پروردگار من هستی، مرا به چه کسی وا میگذاری؟ به بیگانهای که با من ترشرویی کند یا به دشمنی که او را صاحب اختیار من گرداندی؟ اگر تو بر من خشم نگیری از کسی پروایی ندارم، ولی عافیت تو [ از هر چیز] برایم گسترده تر است. [1]
• (در حکایت: رفته بود طایف برای تبلیغ. سنگش زدند. دنبالش کردند و او پناه برد به یک باغ انگور. ابوطالب که رفت آزارها شروع شد...)[2]
2) علت این گونه رفتار مردم طائف، پیوندهای قومی- قبیلهای بود که با قریش داشتند.[3]
- ۹۵/۱۰/۱۷