19. داستان عداس و گفتگوى او با رسول خدا (صلى الله علیه و آله):
عتبة و شیبه که این حال را مشاهده کردند (دلشان بحال آن حضرت سوخته و) عرق خویشاوندى ایشان تحریک شد، از این رو غلام نصرانى خود را که «عداس» نام داشت پیش خوانده به او گفتند: خوشه انگورى از این درخت بکن و در طبق گذارده به نزد این مرد ببر و به او بگو از آن بخورد.
عداس به دستور آن دو عمل کرده و چون طبق را جلوى حضرت نهاد رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) دست به طرف انگور دراز کرد و براى برداشتن حبۀ انگور«بسم الله» گفت.
عداس که براى اولین بار چنین سخنى را شنیده بود در چهرۀ رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) خیره شد و گفت: این جمله که تو گفتى در میان مردم این بلاد معمول نیست؟
پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) به او فرمود: تو اهل چه شهرى هستى و دین تو چیست؟
عداس گفت: من مسیحى مذهب و از اهل شهر نینوى میباشم.
رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: از شهر مرد شایسته: یونس بن متى؟
عداس با تعجب گفت: تو از کجا یونس بن متى را مىشناسى؟
رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: او برادر من و پیغمبرخدا بود چنانچه من پیغمبر و فرستادۀ خدا هستم.
عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس خم شد و به روى دست و پاى او افتاد و شروع ببوسیدن کرد.
عتبة و شیبة که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند: این مرد غلام ما را از راه به در برد. و چون عداس به نزد ایشان بازگشت به او گفتند: اى عداس چرا سر و دست و پاى این مرد را بوسیدى؟ عداس گفت: چیزى نزد من بهتر از آن نبود زیرا این مرد از چیزهائى خبر داد که جز پیمبران کسى بر آنها آگاهى ندارد! عتبة و شیبة به او گفتند: مواظب باش مبادا این مرد تو را از دین خود بیرون برد و بدان که دین تو بهتر از دین اوست.[1]
- ۹۵/۱۰/۱۷