21. مقدمات هجرت: تبلیغ در ایام حج
1) تبلیغ و دعوت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در ایام حج سبب جذب عدهای از مردم به دین مبین اسلام شد.[1]
2) تبلیغ در ایام حج، زمینه را برای هجرت پیامبرخدا (صلیاللهعلیهوآله) از مکه به مدینه فراهم کرد.[2]
1) تبلیغ و دعوت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) در ایام حج سبب جذب عدهای از مردم به دین مبین اسلام شد.[1]
2) تبلیغ در ایام حج، زمینه را برای هجرت پیامبرخدا (صلیاللهعلیهوآله) از مکه به مدینه فراهم کرد.[2]
همین که رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) از ایمان آوردن قبیلۀ ثقیف مأیوس گشت به سوى وطن خویش بازگشت و راه مکه را در پیش گرفت، و چون به نخله (که تا مکه یک شب راه بود) رسید شب را در آنجا ماند و نیمۀ شب برای نماز برخاست.
چند تن از جنیان شهر نصیبین- که عددشان به هفت نفر میرسید- از آن حضرت گذشتند و آواز تلاوت قرآن او را شنیدند، آواى روح افزاى رسولخدا (صلیاللهعلیهوآله) و آیات دلنشین قرآن مجذوبشان کرده و مانع از حرکت آنان شد و تا پایان تلاوتِ قرآن و نماز در جاى خود ایستادند و پس از اتمام آن و ایمان به دین مقدس اسلام به سوى قوم و قبیلۀ خود بازگشته و آنان را به دین اسلام دعوت کردند، و خداى تعالى داستان ایشان را در قرآن بیان فرموده:
«و هنگامى که (اى رسول ما) چند تن از جنیان را بسوى تو متوجه کردیم تا استماع آیات قرآن کنند، و چون نزد رسول آمدند با هم گفتند گوش فرا دارید (تا آیات قرآن را بشنوید) و چون قرائت تمام شد ایمان آوردند و به سوى قومشان براى تبلیغ و هدایت بازگشتند ...».[1] و[2]
عتبة و شیبه که این حال را مشاهده کردند (دلشان بحال آن حضرت سوخته و) عرق خویشاوندى ایشان تحریک شد، از این رو غلام نصرانى خود را که «عداس» نام داشت پیش خوانده به او گفتند: خوشه انگورى از این درخت بکن و در طبق گذارده به نزد این مرد ببر و به او بگو از آن بخورد.
عداس به دستور آن دو عمل کرده و چون طبق را جلوى حضرت نهاد رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) دست به طرف انگور دراز کرد و براى برداشتن حبۀ انگور«بسم الله» گفت.
عداس که براى اولین بار چنین سخنى را شنیده بود در چهرۀ رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) خیره شد و گفت: این جمله که تو گفتى در میان مردم این بلاد معمول نیست؟
پیغمبر(صلیاللهعلیهوآله) به او فرمود: تو اهل چه شهرى هستى و دین تو چیست؟
عداس گفت: من مسیحى مذهب و از اهل شهر نینوى میباشم.
رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: از شهر مرد شایسته: یونس بن متى؟
عداس با تعجب گفت: تو از کجا یونس بن متى را مىشناسى؟
رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) فرمود: او برادر من و پیغمبرخدا بود چنانچه من پیغمبر و فرستادۀ خدا هستم.
عداس که این سخن را شنید پیش آمده سر آن حضرت را بوسید و سپس خم شد و به روى دست و پاى او افتاد و شروع ببوسیدن کرد.
عتبة و شیبة که ناظر این جریان بودند به یکدیگر گفتند: این مرد غلام ما را از راه به در برد. و چون عداس به نزد ایشان بازگشت به او گفتند: اى عداس چرا سر و دست و پاى این مرد را بوسیدى؟ عداس گفت: چیزى نزد من بهتر از آن نبود زیرا این مرد از چیزهائى خبر داد که جز پیمبران کسى بر آنها آگاهى ندارد! عتبة و شیبة به او گفتند: مواظب باش مبادا این مرد تو را از دین خود بیرون برد و بدان که دین تو بهتر از دین اوست.[1]
1) پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) به شهر طایف سفر کرد ولی مشرکان آنجا دعوت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) را نپذیرفتند. اما داستان آن به شرح زیر میباشد:
رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) پی برد که آزار و اذیت قریش فزونی خواهد یافت و نقشه و تلاشهای آنان در جهت نابودی رسالت الهی هرگز متوقف نمیشود و در واقع با وفات ابوطالب پوشش امنیتی آن از بین رفته بود و این رسالت ناگزیر میبایست با جبههای وسیعتر رو برو شود. در آن هنگام که رسولاکرم(صلیاللهعلیهوآله) به تربیت انسانهای متعهد پرداخت، در زمینۀ ایجاد پایگاهی تلاش کرد: مرکزی که آثار و نشانههای نظم و امنیت در آن هویدا باشد و فرد بتواند ارتباط خود را با پروردگار و مردم عملی سازد و پس از آن به ایجاد جامعۀ متمدن اسلامی انسانی طبق دستورات الهی بپردازد، و برای این کار طائف را، که زیستگاه قبیلۀ ثقیف بزرگترین قبیلۀعرب پس از قریش بود، برگزید. آنگاه پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به تنهایی یا به اتفاق زید بن حارثه، یا به همراه زید و علی، نزد چند تن از سران قبیلۀ ثقیف رفت، در کنارشان نشست و آنان را به خداشناسی دعوت کرد و مأموریتی را که برای انجام دادن آن بدان سرزمین آمده بود، بر آنها عرضه کرد و از آنان در اجرای دعوتش یاری خواست و تقاضا کرد از آزار و اذیت قومش، در مورد او، جلوگیری به عمل آورند، ولی آنان به خواستۀ حضرت اعتنایی نکردند و به او پاسخهایی مسخرهآمیز دادند. یکی از آن ها گفت: اگر خدا تو را به پیامبری فرستاده باشد، من پردۀ کعبه را پاره میکنم. دیگری گفت: به خدا سوگند! هرگز با تو سخن نخواهم گفت. اگر آن گونه که میگویی از ناحیۀ خدا فرستاده شدهای، بزرگتر از آن هستی که من به تو پاسخ دهم و اگر به خدا دروغ میبندی، سزاوار نیست با تو سخن بگویم. فردی دیگر اظهر داشت: آیا خدا ناتوان بود کسی غیر از تو را به پیامبری بفرستد؟!
بعد از این پاسخ دلسردکننده و تند، از آن جان که رسول خدا(صلیاللهعلیهوآله) دوست نداشت این خبر به قریش برسد که بر او گستاخ گردند، از آنان خواست ماجرایی را که میان وی و آن ها رخ داده، پوشیده نگاه دارند. سپس از نزدشان به پا خاست و رفت. اما سران ثقیف نه تنها به درخواست وی پاسخ مثبت ندادند، بلکه نابخردان و بردگان خود را وادار به آزردن پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) نمودند. آن ها حضرت را ناسزا گفته و بر سرش فریاد میزدند و به گونهای او را سنگباران کردند، که در مسیر رفتن روی سنگها گام مینهاد، تا این که مردم گرد او جمع شده و او را به باغ عتبه و شیبه پسران ربیعه که خود نیز در آن جا حضور داشتند، پناه دادند.
بدین ترتیب، اراذل و اوباش طائف پراکنده شدند و در اثر ضربات سنگ از پاهای مبارک حضرت خون جاری بود. وی به سایۀ درخت انگوری پناه برد و پروردگار خویش را چنین خواند:
خدایا! ضعف نیرو و ناتوانی خود و خواریام نزد مردم را به درگاهت عرضه میکنم. ای مهربانترین مهربانان، تو خدای ضعیفانی، تو پروردگار من هستی، مرا به چه کسی وا میگذاری؟ به بیگانهای که با من ترشرویی کند یا به دشمنی که او را صاحب اختیار من گرداندی؟ اگر تو بر من خشم نگیری از کسی پروایی ندارم، ولی عافیت تو [ از هر چیز] برایم گسترده تر است. [1]
• (در حکایت: رفته بود طایف برای تبلیغ. سنگش زدند. دنبالش کردند و او پناه برد به یک باغ انگور. ابوطالب که رفت آزارها شروع شد...)[2]
2) علت این گونه رفتار مردم طائف، پیوندهای قومی- قبیلهای بود که با قریش داشتند.[3]
1) در این برهه، معراج، رسول اکرم(صلیاللهعلیهوآله) را در مسیر طولانی مقاومت، پا برجا ساخت که در پی سالها تلاش و پایداری، برایش ارج و احترام به شمار میآمد و به جهت رو به رو شدن با رنجهای مرارتباری که از قدرتهای شرک و گمراهی دیده بود، تاج افتخارش تلقّی میشد.
2) خداوند او را به دل آسمانها بالا برد تا زوایایی از عظمت فرمانروایی مبهوت کنندهاش را در فراخنای هستی، به او بنمایاند و وی را بر رازهای جهان آفرینش و سرنوشت انسان نیک و بد آگاه سازد.
3) این رویداد در عین حال به منزلة ارزیابی توان یاران او به شمار میآمد که تا چه پایه در جهت ابلاغ رسالت و تربیت انسان شایسته، در کنار پیامبر و رهبرشان مبارزه میکردند و برای انسانهای ضعیفالنّفس و سست عنصر، آزمونی دشوار محسوب میشد.
4) قریش قادر بر درک مفاهیم بلند مسئلة سیر در آسمانها نبود و رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) نیز در این خصوص با آنها سخنی نگفت تا خود، از جنبههای مادی معراج و امکان عملی شدن و دلایل آن، پرسان شدند.[1]
1) پس از محاصرة شعب أبیطالب در سال دهم بعثت، حضرت ابوطالب و حضرت خدیجه علیهماالسلام به فاصلة چند روز از هم وفات کردند.
2) شدّت مصیبت از دست دادن این دو حامی، سبب شد تا پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) آن سال را «سال اندوه» نامید.[1]
3) بعد از وفات دو حامی پیامبر (صلیاللهعلیهوآله)، جرئت و جسارت مشرکان بر آزار دادن مسلمانان و بهویژه پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) افزایش یافت.[2]
• (در کلام رهبری: این مخلوق بینظیر الهی بیستوسه سال درنهایت دشواری این جهاد را پیش برد. جهاد با مردمی که از حقیقت هیچ ادراکی نداشتند و جهاد با آن فضای ظلمانی و ...)[3]
1) گروه سازی: احساس خطر مشرکان پس از اقدامات پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) مبنی بر تشکیل گروههای متعدّد و متنوّع مردمی به شدّت افزایش یافت.[1]
2) (در کلام رهبری: برای آنکه این امتسازی به سامان برسد، سه مرحله وجود داشت: مرحلة اول: شالودهریزی نظام در همین شالودهریزی هم ملاحظه دشمنان شده است، دشمنانی که این جامعهی تازه متولدشده را تهدید میکنند: قبایل نیمه وحشی اطراف مدینه، مکه که یک مرکزیت است، یهودیها، منافقین که در داخل مردم بودند و دشمن آخر دشمنی بود که در درون هر یک از افراد مسلمان و مؤمن وجود داشت.مرحلة دوم: حراست از این نظام ، مرحلة سوم: تکمیل و سازندگی بنا [2] (شالودهریزی صرف کافی نیست.))
3) مشرکان بر مسلمانان بهویژه بر پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) فشارهای خود را افزایش دادند.
4) مسلمانان به حبشه به دستور پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) و به سرپرستی جعفر بن ابی طالب(علیهماالسلام) هجرت کردند و تا سال 7 هجری قمری حدود 116 نفر از مسلمانان در حبشه بودند.[3]
5) جریان سازی دینی (علیه پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله)) و حمایت بنی هاشم از پیامبر(صلیاللهعلیهوآله):
· مشرکان از هجرت مسلمانان و پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) به حبشه و عدم تواناییشان بر بازگشت آنها، بیشاز پیش احساس خطر کردند.
· و توطئة قتل رسول خدا (صلیاللهعلیهوآله) را طراحی کردند.
· حضرت ابوطالب (علیه السلام) بنیهاشم را در شعب ابیطالب برای حفظ جان پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) جمع کرد.
· به موازات این اقدام حضرت ابوطالب (علیه السلام)، پیمان محاصرة اقتصادی و اجتماعی علیه مسلمانان توسط مشرکان امضا شد.[4]
o (در حکایت: وضع بد مردم توی شعب ابیطالب، خیلیها را ناراحت کرده بود. بعضیها از اینکه فامیلهایشان وضع بدی داشتند ناراحت شده بودند؛ ابوجهل ولی گفت: عهد و پیمان قریش خللناپذیر است.)[5]
o (در حکایت: توی محاصرة شعب ابوطالب وضع اینقدر بد بود که صدای گریة بچههایشان شنیده میشد. چندنفری هم از ضعف و گرسنگی مردند. بعضیها شتری را با بار آب و غذا میزدند و میفرستادند توی شعب تا بنیهاشم از آن استفاده کنند. حکیم بن حرام هم شتری را بار کرد و فرستاد. محمد ولی شترش را برگرداند. گفت: هدیة کسی که مُحتَکِر است را قبول نمیکنم.)[6]
· استفاده پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) از این فرصت طلایی جهت تربیت و آموزش معارف دین و احکام الهی به مسلمانان
· افزایش آمادگی مسلمانان که سبب هجرت تاریخی پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) به یثرب شد.[7]
o (در حکایت: ماه حرام که میشد، هواداران محمد از شعب ابیطالب بیرون میآمدند، وقتی میخواستند چیزی بخرند کسی میآمد، آن چیز را خیلی گرانتر میخرید. اگر میخواستند چیزی بفروشند، کسی میآمد، آن چیز را خیلی ارزانتر میفروخت. سه سال کارشان همین بود. سهسال شعب ابیطالب)[8]
1) پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) برای دفاع از حقّانیت رسالت خود علیه مشرکان و کفّار به آیات قرآن استناد میکرد.
2) یکی از مؤثرترین اقدامات پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) تلاوت آیات قرآن کریم بود که در اعماق روح مردم اثر میگذاشت.
3) تلاوت آیات قرآن توسط شخص پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله) سبب شد تا عدهای از مردم به دین اسلام گرویدند.
4) همین امر سبب افزایش نگرانیهای مشرکان و کفّار شد.
5) بدین منظور برای جلوگیری مسلمان شدن مردم، مشرکان سعی بر جلوگیری ارتباط مردم با پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) کردند.[1]
· (در کلام رهبری: کار مهم پیامبر خدا (صلیاللهعلیهوآله): دعوت به حق و حقیقت و جهاد در راه این دعوت بود، در مقابلِ این دنیای ظلمانی خود، پیامبراکرم(صلیاللهعلیهوآله) هرگز دچار تشویش نشد.)[2]
· (در حکایت: گفته بودند هیچکس حق ندارد به قرآن محمد گوش کند. سحر است، جادو است. ابوجهل و ابوسفیان، رفته بودند اطراف خانهی پیامبر تا صدای او را که قرآن میخواند، گوشش کنند. نزدیک صبح بود که هوا روشنشده بود، همدیگر را دیدند. هرکدام دیگری را سرزنش کرد و قرار گذاشتند دیگر این کار را نکنند. فردا سحر بازهم دیگر را دیدند و بازهم سرزنش. خودشان قانون خودشان را میگذاشتند زیر پا.)[3]
6) بعد از سه سال و با نزول آیه «و أنذر عشیرتک الأقربین»[4]، دعوت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) در ملاقات با خویشان و نزدیکانش علنی شد.[5]
7) (در حکایت: فامیلهایش را دعوت کرده بود تا حرفش را بزند. گفت: کدامیکی از شماها به من کمک میکند؟ سکوت بود و سکوت که پسرکی پانزدهساله بلند شد. دوباره گفت. دوباره همان پسر. برای بار سوم بازهم همان پسر. بعد گفت: این پسر، علی، پسرعمو، وصی و جانشین من است. به حرفهایش گوش کنید و از او پیروی کنید. پچپچها بلند شد... ابوطالب همپشت پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) بود برای همین بیشتر به ابوطالب نگاه میکردند و بهطعنه میگفتند: باید از این به بعد از پسرت حرفشنوی داشته باشی. هر چه او گفت، بگویی چشم.)[6]
1) چنین برمیآید که پس از نزول آیات نخست سورهی مزمل [1] ، حضرت خویشتن را برای برداشتن گامهای بعدی در مسیر نشر و گسترش رسالت اسلام و ایجاد جامعهای اسلامی آماده میساخت.
2) نخستین گام در این راستا، دعوت خویشان بود.
· دعوت حضرت علی (علیهالسلام) و حضرت خدیجه (علیهاالسلام) اولین نفراتی که دعوت پیامبر(صلیاللهعلیهوآله) را اجابت کردند و به دین اسلام ملحق شدند. و بعد از ایشان، زید بن حارثه به آنان پیوست و نخستین کانون جامعة اسلامی تشکیل یافت.[2]
[1] مزمل1-11: یَا أَیُّهَا الْمُزَّمِّلُ(1) قُمِ اللَّیْلَ إِلَّا قَلِیلاً (2) نِصْفَهُ أَوِ انقُصْ مِنْهُ قَلِیلاً (3) أَوْ زِدْ عَلَیْهِ وَرَتِّلِ الْقُرْآنَ تَرْتِیلاً (4) إِنَّا سَنُلْقِی عَلَیْکَ قَوْلاً ثَقِیلاً (5) إِنَّ نَاشِئَةَ اللَّیْلِ هِیَ أَشَدُّ وَطْءاً وَأَقْوَمُ قِیلاً (6) إِنَّ لَکَ فِی اَلنَّهَارِ سَبْحاً طَوِیلاً (7) وَاذْکُرِ اسْمَ رَبِّکَ وَتَبَتَّلْ إِلَیْهِ تَبْتِیلاً (8) رَبُّ الْمَشْرِقِ وَالْمَغْرِبِ لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ فَاتَّخِذْهُ وَکِیلاً (9) وَاصْبِرْ عَلَى مَا یَقُولُونَ وَاهْجُرْهُمْ هَجْراً جَمِیلاً (10) وَذَرْنِی وَالْمُکَذِّبِینَ أُولِی النَّعْمَةِ وَمَهِّلْهُمْ قَلِیلاً (11)
اى جامه به خود پیچیده! (1)شب را، جز کمى، بپا خیز! (2)نیمى از شب را، یا کمى از آن کم کن، (3)یا بر نصف آن بیفزا، و قرآن را با دقت و تأمل بخوان؛ (4)چراکه ما بهزودی سخنى سنگین به تو القا خواهیم کرد! (5)مسلماً نماز و عبادت شبانه پابرجاتر و با استقامتتر است! (6)و تو در روز تلاش مستمر و طولانى خواهى داشت! (7)و نام پروردگارت را یاد کن و تنها به او دل ببند! (8)همان پروردگار شرق و غرب که معبودى جز او نیست، او را نگاهبان و وکیل خود انتخاب کن، (9)و در برابر آنچه (دشمنان) مىگویند شکیبا باش و به طرزی شایسته از آنان دورى گزین! (10)و مرا با تکذیب کنندگان صاحب نعمت واگذار، و آنها راکمی مهلت ده، (11)
[2] پیشوایان هدایت ج1صص87 و 88
1) برخی از صفات و اخلاقیات پیامبر (صلیاللهعلیهوآله) که بعد از بعثت در ایشان ظاهر و بارز بود:
2) نماز
3) شبزندهداری
4) قرائت قرآن
5) صبر فراوان
6) گشادهرویی با مردم[1]
· (در حکایت:کفش و لباسش را خودش وصله میزد. با غلامها و کنیزها غذا میخورد. اگر باکسی دست میداد، دستش را نمیکشید تا اینکه طرف مقابل بکشد. اگر کسی با او حرف میزد، آنقدر صبر میکرد تا حرفش تمام شود. اگر اطرافیانش به چیزی میخندیدند، میخندید. اگر از چیزی تعجب میکردند، تعجب میکرد. همیشه هم میگفت: بهترین شما، خوشاخلاقترین شماست. الحق که این بهترین خودش بود.)[2]
7) انفاق مالی
8) خشیت الهی[3]
9) صلابت و شجاعتی خاص و بینظیر. [4]